پلاک ۱+۱۲

 
Sunday, September 01, 2002

سال سوم دبيرستان يه بغل دستي داشتم ؛مصيبت؛آقا اين ميرفت کتاباي فلسفي و سياسي ميخوند کلي متنبه ميشد و ميومد دهن مارو صاف ميکرد به معني واقعي کلمه؛
سنم سن قدقد کردن بود ديگه واويلا حسين؛ خلاصه کافي بود ما يک کلمه از دهنمون از اين تيپ مطالب در بياد ؛ديگه هيچي ؛شروع ميکرد به سخنراني و بحث اونقدر
ميگفت ميگفت تا مغزمو مغزمو ميذاشت تو فرغون؛نکته جالب اين بود که در حين بحث من به هر رغم گه خوردن که ميوفتادم و هر چقدر اظهار تسليميت ميکردم؛ايشون که ديگه دهنشون گرم شده بود بيخيال نميشدند. از ديگر کرامات اين رفيق ما اين بود که به شدت ترسو بود ؛در مواقعي که کلاس ديني داشتيم ايشون به خاطر اينکه ميترسيد با معلم رودررو بحث کنه حرفاشو جمع ميکرد جمع ميکرد؛بعد از کلاس سر من بدبخت خالي ميکرد هر چي بهش مي گفتم بابا آخه به من چه که اين چي گفته؟؛دست بردار نبود؛خلاصه ما
اينو تحمل کرديم تا يک هفته مونده به پايان ترم ؛ديگه اون موقع يه ماجرايي پيش اومد
که ديگه عمرا نتونستم تحملش کنم و همون موقع رسما باهاش قهر کردم البته الان پشيمونم چون که الان ميتونستيم رابطه دوري و دوستي خوبي با هم داشته باشيم

Comments:
<$BlogCommentBody$>
<$BlogCommentDeleteIcon$>
Post a Comment


دوستان


ساراپري
گيلاس
المادريس
Cyberpunknow
پرتقالي
روياي نيلي
Eeternity
میدونم که اونجایی
این خانه سیاه است
Vanda!
ميگرن

farhad


قبيله ما



0
































This page is powered by Blogger. Isn't yours?