Wednesday, July 06, 2005
ما دو تا پرنده داريم که از خانواده طوطي هستن اما صحبت نمي کنن . امروز طرفاي ظهر بين خواب و بيداري بودم که ديدم جيک جيک پرنده ها مثل هميشه نيست و با صداي زيرشون کلماتي رو ادا مي کنن که به نظر با معني ميان . انقدر کنجکاويم تحريک شده بود که از رختخواب کندم و رفتم بالاسر قفسشون .
نه اشنباه نمي کردم . مادهه داشت مي گفت هاشمي و با عشوه گري بالاشو بالا پايين مي آورد. بيشتر از اينکه تعجب کنم خندم گرفت . اما پرنده نر کماکان ساکت بود و کز کرده بود . همونجا نشستم تا ببينم قضيه به کجا مي کشه . پرنده ماده مدام سر و صدا مي کرد و به اون يکي تنه مي زد و انقدر سريش شد تا پرنده نر با تن آروم صداش و با لکنت گفت : احمدي ... احمدي نژاد .
پرنده ماده با هيکل بزرگش خودشو انداخت رو پرنده نر و شروع کرد به نوک زدن.نره هم بر خلاف جثه کوچکش خوب از خودش دفاع مي کرد .يادم افتاد که خيلي وقته بهشون آب و دونه ندادم . به آشپزخانه دويدم قدري ارزن و آب براشون آوردم و تو راه ياد حرف فروشنده افتادم که مي گفت نسل اين تيره از طوطي رو به انقراضه . وقتي برگشتم کلي پر تو قفس ريخته بود و هر دو تا پرنده بي حال يه گوشه افتاده . دانه و آب رو گذاشتم و هر دو تا با حرص به طرف ظرف ها هجوم بردند .
با خودم گفتم آخي... زبون بسته ها از گرسنگي زبون باز کرده بودن!
به فکرم رسيد بد نيست گاهي گرسنه شون بذارم تا برامون صحبت کنن!دوباره رفتم و تلپي افتادم تو رختخواب و خوابيدم .
Wednesday, June 22, 2005
اسمش الکساندر يار مرادف است . همزادم است و اخيرا پنداشتمش
خب تا قبل از اولين معارفه رسميمان به قيافه يکديگر را مي شناختيم . اما اکنون شناختمان از هم کامل است؛مثل دو دوست قديمي .
الکساندر يارمرادف پريشب سرزذه پيشم آمد و بي مقدمه ماهيتش را برايم آشکار نمود .مدتي زمان برد تا با قضيه کنار بيايم . خوب يا بد من يک همزاد از آسياي ميانه داشتم مثلا از شهر دوشنبه يا تاشکند يا بخارا . او برايم توضيح داد که چگونه به هنگام عقد قراردادهاي زمان شاه قاجار موطن خود را تغيير داد و اينکه چگونه دولت سوسياليستي نام فاميل يارمرادف را به پدرش يارمراد تحميل کرد .
الکساندر يارمرادف در اوان جواني به عضويت حزب کمونيست شهرش درآمد و پس از دو سال پي يک انقلاب فکري از حزب کناره کشيد و وارد جنبش هاي ملي شد ؛پس از مدتي به اتهام توطئه عليه امنيت نظام راهي اردوگاه کار اجباري در سيبري شد که خاطراتش از ارودگاه هاي استاليني نيز به جاي خود شنيدني است .الکساندر يارمرادف در مدت ۱۰ سال اسارت خود اکثر دندان ها به همراه نيمي از موهاي سرش را از دست داد . بعد از آزادي مدتي در دانشگاه فني مسکو مشغول به تحصيل شد . و بعد از آن با يک دختر گرجي که تقريبا در آن زمان جاي دخترش بود ازدواج کرد و بعد از آن زندگي آرامي را در پيش گرفت تا اينکه در ايران يعني سرزمين پدريش انقلاب رخ داد . الکساندر که تجربه انقلاب سرخ اکتبر را در کشور شوراها را از سر گذرانده بود به حال هموطنانش در سرزمين پدريش قدري تاسف خورد و تصميم گرفت سفري به ايران داشته باشد. عليرغم اينکه در هيچ زمينه خاصي تخصصي نداشت احساس کرد که در وطنش به حصورش احتياج مبرمي وجود دارد . اين بود که تصميم گرفت در ايران ماندگار شود .
الکساندر يارمرادف در سال ۱۳۵۹ مجذوب عقيده هاي انقلابي در داخل کشورش شد و در راستاي علاقه اش قاطعانه تصميم به جوان شدن گرفت و يک هفته خود را در اتاق متروکي در يکي از روستاهاي دورافتاده حبس کرد و پس از يک هفته او تبديل به يک جوان انقلابي خوش سيما و قامت شده بود . و از همان جا راهي خط مقدم جبهه شد و جانش را کف دستش گذاشت. از جمله افتخارات الکساندر مي توان به فتح خرمشهر اشاره کرد: او عکسش را از آن دوران به من نشان داد ؛توي عکس انگشتان هر دو دست را به علامت
v بالا گرفته بود . داخل عکس الکساندر ريشهاي تنکي داشت و قدري شبيه چه گوارا شده بود وقتي موضوع را گفتم گفت که نسبت دوري با وي دارد . طبيعي بود که موضوع را باور نکنم .
الکساندر يارمرادف در حالي که پاسي از شب گذشته بود آخرين جرعه چايش را سر کشيد و به من قول داد ادامه داستان زندگيش را موکول کند به ملاقات بعدي .
Thursday, June 02, 2005
بعد از سالها دوباره ديدمش ؛ پيرمردي که سالها بقالمان بود و حالا دوران استراحتش را مي گذراند . او را خيابان بالايي ديدمش . موهايش يک دست سفيد بود و کلاه بافتني هميشگي اش روي سرش نبود . عصايي بر دست روي جدول کنار خيابان نشسته بود و با چشمانش چشمان عابرين را تعقيب مي نمود . حالا در ذهنش چه مي گذشت ؟ شايد با نگاه بي فروغش به چشمان عابرين گذرنده گويي دنبال يافت معني يا تحولي جديد در زندگي راکد خود بود .
اما واقعا تلاقي نگاه ها مي توانست کار ساز باشد ؟ نگاه من هم مثل سايرين براي لحظه اي به چشمانش دوخته شد . نگاه من آشنا بود و سطحي و نگاه او غريب و عميق .پيرمرد چيزي براي باختن نداشت به خاطر همين شفاف شفاف بود طوري که از ماوراي وجودش کلنجار ذهنش آشکار بود .
ديدم که مي خواست از تفکر به گذشته طفره رود؛ از حسرت ها و آرزوهاي نا کام از عشق هاي بي معنا يا بي فرجام از نرسيدن به آنچه روزگاري رسيدن به آن را به خود قول داده بود و از حالا به بعد هر چه بود افول بود و نزول از حال کنوني اش و لحظه شماري براي خواب ابدي . مجبور بود که از جور زمان به علت گذشت بي امانش پيش حود گلايه کند تا بتواند دمي بياسايد و زجر نکشد .
وقتي پيرمرد را ديدم آرزو کردم تعداد عابرين آن گذر بيشتر شوند تا که با چشمانشان او را ولو براي لحظه اي از دنياي متعفنش نجات دهند .
Saturday, May 28, 2005
نمي دانم کي بود که آگهي ترحيمم را روي ديوار خانه فلاني ديدم.آگهي به مناسبت شب سوم بود؛نه شايد شب هفتم شايد هم چهلم؛زمان از دستم در رفته بود.اصلا مگر اهميتي هم داشت؟ عکس توي آگهي را خيلي دوست داشتم خودم بودم با نافذ ترين نگاهي که در کل عمرم داشتم و يک سبيل چخماقي و در رفته از بنا گوش.
سلانه سلانه به راه افتادم مي دانستم که بلاخره سر از مسجد در مي آورم.
سر در مسجد ازدحام بود نور خيره کننده چراغ زنبوري بيشتر از هويت جمعيت توجهم رو به خودش مشغول کرده بود . جلوتر رفتم کنار پله ها بغل دست پسر بزرگم ايستادم؛تا مرا ديد خودش را در أغوشم رها کرد و با گريه علت تاخيرم را پرسيد.
مدعوين تک تک با من و بازماندگانم دست مي دادند و تسليت مي گفتند.کمي بهم بر خورد برخوردشان همگي با من و صاحبان عزا يکي بود.مگه من مجلس مال من نبود؟
يکي از کيسه هاي کفش را برداشتم و داخل رفتم.يادم افتاد که جز تکه اي کفن چيزي بر تن ندارم.کيسه را سرجايش قرار دادم و تو رفتم . تکه اي حلوا بدون تعارف از روي سيني برداشتم و در دهانم گذاشتم.حلوا طعم حلوا نمي داد؛کم شيرين بود و مزه کافور مي داد .شايد بعد مرگم ذائقه ام هم عوض شده بود.
کنار مير حسين جلوي ستون نشستم .مير حسين تا منو ديد کله اش رو دم گوشم گذاشت و گفت :خوب جستيا نا قلا! بعدش نخودي شروع کرد به خنديدن.جوابش رو ندادم و وانمود کردم که مشغول گوش دادن به سخنراني هستم.
[ اين مجلس ...لس...لس..به مناسبته...بته...بته... در گذشت مرحوم مغفور...فور...فور...فور... جناب آقاي اسد الله خان بختياري منعقد گرديده است...ست...ست(من رو مي گفت!)...]
احساس کردم که آمپلي فاير مسجد هر لحظه صدا ها رو ناجور تر پخش مي کرد و مرتب اکوي صدا شديدتر مي شد.
[ اي ملعون...عون...عون...کي مي خواي مرگتو باور کني...کني...کني... .....مي شناختم...تم...تم...صبح ...من...من...حرف...حرف... مي زد...زد...زد...زد ...شبش سکته کرد...کرد...کرد...مرد...مرد...مرد...مرد...مرد...مرد...مرد...مرد...مرد........]
اعصابم خرد شده بود مسجد کم کم داشت خالي مي شد و مهتاب هاي مجلس دونه به دونه روشن مي شدند .با اينکه فضا به نظرم ترسناک اومد ولي چندان نترسيدم.مثلا اگر قبل از مرگم همچين اتفاقاتي برام مي افتاد از ترس سقط مي شدم.
توي آينه خودم رو ديدم عين يه تيکه عکس بودم .بي حرکت و ثابت. اما مطمئن بودم که دست و پام هر دو تکون مي خورن.
وقتي چشم از آيينه گردوندم مسجد خالي شده بود و آخوند سخنران از منبر مشغول پايين آمدن بود. نزديکتر آمد و حين آمدن خرماهاي توي ظرف دستش را دانه دانه مي خورد و هسته اش را تو مشتش تف مي کرد .خواستم بگم حاج آقا اوني که تف مي کني مغز گردوئه نه هسته اما حوصله بحث نداشتم. حاج آقا با لبخندي گفت:
خب آقا اسدلله خان بالاخره شما هم رفتي.شنيدم مرگ دردناکي داشتي؟
خوشم نيومد. کلا از لحنش خوشم نيومد. گفتم:بله ديگه حاج آقا به قول خودتون مرگ حقه.دردناکي مرگم رو هم خاطرم نيست حاج آقا.گفت:بعله؛مرگ حقه .
اما چه خوبه که آدم قبل مرگش يه سري کارا رو که ميدونه چيه رو انجام بده.با بي ميلي تاييدش کردم.گفت:خب از اون ورا برامون بگو؟گفتم :حاج خودتون مي دونين که اينجور چيزا ياد آدم فراموشکاري مثل من نمي مونه(واقعا هم يادم نبود) تازه اگرم يادمم بود ؛خوب مي دونين که اينجور چيزا گفتن نداره.داره؟
شروع کرد به خنديدن و حالا کل خرماهاش تموم شده بود بين خنده اش تمام هسته ها رو با هم انداخت بالا و شروع به جويدن کرد ؛تعداد مغز هاي گردو انقدر زياد بود که بقيه خنده اش شبيه خس خس شده بود و ناگهان خرده هاي گردو با سرفه يي به صورتم پاشيده شد.
اينبار ترسدم .از تاريکي؛ از قيافه او؛از همه چيز .بايد مي رفتم . با عجله از در مسجد بيرون زدم و به مقصد نا معلومي شروع به دويدن کردم.
Friday, April 15, 2005
خيال هايم را به هم مي بافم و از آنچه بدست خود ريسيدم بالا مي روم ؛شهر را زير پا مي گذارم و به فراز آسمان پرواز مي کنم .اينجا همه چيز و همه کس بر مبناي حقيقت ذهنت پرداخته شده اند . اينجا جايي است که معناي اصيل دروغ و ريا رنگ باخته و براي ادامه زندگي احتياجي به تحمل هيچ رغم فشار و استرسي نيست .اينجا فقط مي تواني باشي و به رنگ زلال و شفاف آفتاب لبخند بزني و فقط و فقط حال را ببيني .
با صدايي نا غافل سقوط مي کنم و با صدايي بلند به خودم مي آيم.دست دوستم روي شانه ام است و روي لبش زهر خندي؛کجايي؟
Saturday, April 09, 2005
براي خود گوشه اي کز مي کني و تمام آنچه را که قبلا به آن تعلق داشتي را با خود مرور مي کني.
چند سال پيش بود؟ از کي اين چنين آزاد شده اي؟
اکنون لذت مي بري خوب مي دانم. مي تواني همه چيز را به ريشخند بگيري؛نمي تواني؟حال گذشته را هم با ساير خواسته هاي سابقت به خاک بسپار . برخيز و دنيا را با تمام مافيهاي مضحکش درياب و بخند. از بالا بنگر ؛کاملا مسلط ؛ببين که چگونه همه چيز کوچک و بي مقدار گرد هم آمده اند .علم و ثروت و شهرت و شهوت .حال موريانه هايي را ببين که حريصانه بي آنکه هيچ شناختي از طعمه خود داشته باشند به دور آن حلقه زده اند و تمام تلاش خود را مي کنند تا از يکديگر پيشي بگيرند.آنها را ببين و از ته دل قهقهه سر بده .
نه ؛تو مرتاض نيستي ؛تو ابدا رنج نمي کشي بلکه هميشه در نشاط و طربي.
Wednesday, April 06, 2005
من را نمي شناسم.
مي دانم قرار بر آن است که هر کس در بهترين حالت به بهترين من خود برسد.اما چه کنم که هنوز از من خود غريبم و چه عجيب است به تعداد نوع بشر ديدن جهان و من ؛ميلياردها من و زاويه ديد.ملياردها مسير تکامل و کمال براي اين من.
و چه کم است عمر بشر براي شناخت خود.
وانگهي عده اي بر اين خيالند که من را شناخته اند و متعصبانه سعي در حفظ شناخت از من کاذب خود دارند.مثل نوعي جهل مرکب .و عده اي ديگر آن چنان غرق مسير حياتند که مدام در حال موکول اين شناخت به فرداي خود مي باشند و آنقدر به عمد آنرا به تاخير مي اندازند تا که اين دغدغه فکري تبديل به يک وعده شرطي به آينده مي شود و بس.و دسته سوم(اکثريت غالب) کساني هستند که از وجود من آگاهند ولي جسارت شناخت را در خود نمي بينند و منتظر وقوع واقعه اي عظيم هستند بلکه با توسل به آن مقصود را دريابند.
و فقط عده اي قليل از اين اکثريت غالب صاحب آن آن اراده پولادين يا به عبارتي داراي لياقت براي رسيدن به من خود خود هستند.