پلاک ۱+۱۲ | ||
|
Saturday, May 28, 2005
نمي دانم کي بود که آگهي ترحيمم را روي ديوار خانه فلاني ديدم.آگهي به مناسبت شب سوم بود؛نه شايد شب هفتم شايد هم چهلم؛زمان از دستم در رفته بود.اصلا مگر اهميتي هم داشت؟ عکس توي آگهي را خيلي دوست داشتم خودم بودم با نافذ ترين نگاهي که در کل عمرم داشتم و يک سبيل چخماقي و در رفته از بنا گوش.
سلانه سلانه به راه افتادم مي دانستم که بلاخره سر از مسجد در مي آورم. سر در مسجد ازدحام بود نور خيره کننده چراغ زنبوري بيشتر از هويت جمعيت توجهم رو به خودش مشغول کرده بود . جلوتر رفتم کنار پله ها بغل دست پسر بزرگم ايستادم؛تا مرا ديد خودش را در أغوشم رها کرد و با گريه علت تاخيرم را پرسيد. مدعوين تک تک با من و بازماندگانم دست مي دادند و تسليت مي گفتند.کمي بهم بر خورد برخوردشان همگي با من و صاحبان عزا يکي بود.مگه من مجلس مال من نبود؟ يکي از کيسه هاي کفش را برداشتم و داخل رفتم.يادم افتاد که جز تکه اي کفن چيزي بر تن ندارم.کيسه را سرجايش قرار دادم و تو رفتم . تکه اي حلوا بدون تعارف از روي سيني برداشتم و در دهانم گذاشتم.حلوا طعم حلوا نمي داد؛کم شيرين بود و مزه کافور مي داد .شايد بعد مرگم ذائقه ام هم عوض شده بود. کنار مير حسين جلوي ستون نشستم .مير حسين تا منو ديد کله اش رو دم گوشم گذاشت و گفت :خوب جستيا نا قلا! بعدش نخودي شروع کرد به خنديدن.جوابش رو ندادم و وانمود کردم که مشغول گوش دادن به سخنراني هستم. [ اين مجلس ...لس...لس..به مناسبته...بته...بته... در گذشت مرحوم مغفور...فور...فور...فور... جناب آقاي اسد الله خان بختياري منعقد گرديده است...ست...ست(من رو مي گفت!)...] احساس کردم که آمپلي فاير مسجد هر لحظه صدا ها رو ناجور تر پخش مي کرد و مرتب اکوي صدا شديدتر مي شد. [ اي ملعون...عون...عون...کي مي خواي مرگتو باور کني...کني...کني... .....مي شناختم...تم...تم...صبح ...من...من...حرف...حرف... مي زد...زد...زد...زد ...شبش سکته کرد...کرد...کرد...مرد...مرد...مرد...مرد...مرد...مرد...مرد...مرد...مرد........] اعصابم خرد شده بود مسجد کم کم داشت خالي مي شد و مهتاب هاي مجلس دونه به دونه روشن مي شدند .با اينکه فضا به نظرم ترسناک اومد ولي چندان نترسيدم.مثلا اگر قبل از مرگم همچين اتفاقاتي برام مي افتاد از ترس سقط مي شدم. توي آينه خودم رو ديدم عين يه تيکه عکس بودم .بي حرکت و ثابت. اما مطمئن بودم که دست و پام هر دو تکون مي خورن. وقتي چشم از آيينه گردوندم مسجد خالي شده بود و آخوند سخنران از منبر مشغول پايين آمدن بود. نزديکتر آمد و حين آمدن خرماهاي توي ظرف دستش را دانه دانه مي خورد و هسته اش را تو مشتش تف مي کرد .خواستم بگم حاج آقا اوني که تف مي کني مغز گردوئه نه هسته اما حوصله بحث نداشتم. حاج آقا با لبخندي گفت: خب آقا اسدلله خان بالاخره شما هم رفتي.شنيدم مرگ دردناکي داشتي؟ خوشم نيومد. کلا از لحنش خوشم نيومد. گفتم:بله ديگه حاج آقا به قول خودتون مرگ حقه.دردناکي مرگم رو هم خاطرم نيست حاج آقا.گفت:بعله؛مرگ حقه . اما چه خوبه که آدم قبل مرگش يه سري کارا رو که ميدونه چيه رو انجام بده.با بي ميلي تاييدش کردم.گفت:خب از اون ورا برامون بگو؟گفتم :حاج خودتون مي دونين که اينجور چيزا ياد آدم فراموشکاري مثل من نمي مونه(واقعا هم يادم نبود) تازه اگرم يادمم بود ؛خوب مي دونين که اينجور چيزا گفتن نداره.داره؟ شروع کرد به خنديدن و حالا کل خرماهاش تموم شده بود بين خنده اش تمام هسته ها رو با هم انداخت بالا و شروع به جويدن کرد ؛تعداد مغز هاي گردو انقدر زياد بود که بقيه خنده اش شبيه خس خس شده بود و ناگهان خرده هاي گردو با سرفه يي به صورتم پاشيده شد. اينبار ترسدم .از تاريکي؛ از قيافه او؛از همه چيز .بايد مي رفتم . با عجله از در مسجد بيرون زدم و به مقصد نا معلومي شروع به دويدن کردم.
Comments:
|