پلاک ۱+۱۲ | ||
|
Thursday, June 02, 2005
بعد از سالها دوباره ديدمش ؛ پيرمردي که سالها بقالمان بود و حالا دوران استراحتش را مي گذراند . او را خيابان بالايي ديدمش . موهايش يک دست سفيد بود و کلاه بافتني هميشگي اش روي سرش نبود . عصايي بر دست روي جدول کنار خيابان نشسته بود و با چشمانش چشمان عابرين را تعقيب مي نمود . حالا در ذهنش چه مي گذشت ؟ شايد با نگاه بي فروغش به چشمان عابرين گذرنده گويي دنبال يافت معني يا تحولي جديد در زندگي راکد خود بود .
اما واقعا تلاقي نگاه ها مي توانست کار ساز باشد ؟ نگاه من هم مثل سايرين براي لحظه اي به چشمانش دوخته شد . نگاه من آشنا بود و سطحي و نگاه او غريب و عميق .پيرمرد چيزي براي باختن نداشت به خاطر همين شفاف شفاف بود طوري که از ماوراي وجودش کلنجار ذهنش آشکار بود . ديدم که مي خواست از تفکر به گذشته طفره رود؛ از حسرت ها و آرزوهاي نا کام از عشق هاي بي معنا يا بي فرجام از نرسيدن به آنچه روزگاري رسيدن به آن را به خود قول داده بود و از حالا به بعد هر چه بود افول بود و نزول از حال کنوني اش و لحظه شماري براي خواب ابدي . مجبور بود که از جور زمان به علت گذشت بي امانش پيش حود گلايه کند تا بتواند دمي بياسايد و زجر نکشد . وقتي پيرمرد را ديدم آرزو کردم تعداد عابرين آن گذر بيشتر شوند تا که با چشمانشان او را ولو براي لحظه اي از دنياي متعفنش نجات دهند .
Comments:
|