پلاک ۱+۱۲ | ||
|
Friday, February 14, 2003
مرد بياباني هميشه با سايه اش زندگي مي کند .که هر جا مي رود سايه اش را سمت راستش دارد؛يا چپش.که هر جا مي رود يا به دنبال سايه اش مي رود يا سايه اش را به دنبال مي کشاند. که تنها يک لحظه ؛فقط يک لحظه ؛بي سايه مي شود :عدل ظهر!
وقتي تيغ آفتاب درست بر فرق سر مي کوبد. تازه؛در اين لحظه هم تنها نيست .مرد بياباني تنها ثروتش سايه اوست .مي نشيند؛با او مي نشيند.مي ايستد؛با او مي ايستد.صبح که مي شود عظمت او را امتداد مي دهد تا مغرب جهان.عصر که مي شود غروب او را امتداد مي دهد تا مشرق جهان.چه کسي اين همه وفادار است؟اين چنين رفيقي را تيغ آفتاب که به فرق سر بکوبد رهاش مي کني تا بسوزد؟مي بيني هي مچاله مي شود در خود .مي بيني به پات مي افتد.راه مي دهي که از زير ناخن پا نشت کند در تو.طبيعتت شده که اين کمترين کار توستدر فبال او.خوب که به قالب تنت در تو نشست تيغ آفتاب هزيمت کرده است.پس آرام آرام از زير ناخن پا خودش را مي کشد بيرون .اما اگر نکشيد؟ از کتاب همنوايي شبانه ارکستر چوبها
Comments:
|