پلاک ۱+۱۲

 
Monday, April 21, 2003

تابستان /نانوايي:بازم مردم بخاطر نون مي خواستن همديگه رو بخورن
؛يه طرف معرکه پيرزني بود بود که يه تيغ کسي رو که به قول خودش حقش رو خورده بود نفرين ميکرد و طرف رو به ملاقات در قيامت تهديد ميکرد؛و اينجا نانوا بود که ميانجيگري
کرد و در زير لب و با پوز خندي ادامه داد که نه قيامتي هست و نه جهنمي که اونجا
حقتو بدن ؛اوج گرماي تابستون بود و بي حوصلگي مشتريا ؛شايد تو اون لحظه هيچکسي
حواسش به اين تيکه از حرف نانوا نبود به جز من ؛و اينباراين رشته افکار من بود که بعد از اين همه سال به هم تنيده شده بودن پنبه شد.تا قبل از اين جريان فکرم اين بود که
که قشر پاييندست جامعه رو اغلب افراد معتقد تشکيل ميدن .شايد به خاطر آموزشايي
بوده که اين همه سال تو مغزمون کردن ؛نميدونم اما گفتم رشته افکارم پنپه شد چون
باز به يه تناقض گنده رسيدم؛چون آينده اين نانوا برام مثل يه علامت سوال گنده ميمونه
آينده اين نانوا و عمله و رفتگر و امثالهم يعني واقعا دنيا و آخرت رو با هم ميبازند يعني
ممکنه ؟بايد بيشتر بخونم.

Comments:
<$BlogCommentBody$>
<$BlogCommentDeleteIcon$>
Post a Comment


دوستان


ساراپري
گيلاس
المادريس
Cyberpunknow
پرتقالي
روياي نيلي
Eeternity
میدونم که اونجایی
این خانه سیاه است
Vanda!
ميگرن

farhad


قبيله ما



0
































This page is powered by Blogger. Isn't yours?