پلاک ۱+۱۲

 
Friday, May 16, 2003

ديروز خبر فوت پدر يکي از همکلاسياي دبستانم که البته همون موقع هم محله اي هم
بوديم رو شنيدم ؛دوستي بين ما به قدري بود که خانواده ها مونم با هم آشنا شده بودند.
بعد از اينکه مدرسه هامون جدا شد کم کم رابطه من و دوستم قطع شد و حدود ۷٫۸ سال
پيش بود که از محلمون رفتن.
ديروز که به اتفاق خانواده به مجلس ختم پدر دوستم رفتم ؛براي اولين بار متوجه آههاي
با حسرتي که بزرگا از ديدن بعضي ها که سال ها نديدنشون ميکشند شدم؛باورم نميشد
پسري با چشماي اشکي که دم در ايستاده بود همون رفيقمه
حالا دوستم يه پسر جوان خوشتيپ بود که روي صورتش ته ريش داشت و برادرش به
يه مرد چاق و کچل تبديل شده بود و البته اين تغييرات در مورد خيلي از دوستان و همسايگان قديمي که در اون مجلس شرکت کرده بودند وجود داشت و مشخص بود.
ديروز فهميدم که حالا وارد اون مرحله از عمر شدم که مرگ ومير آشنايان و تغييرات
زماني ميتونه بهم يه شوک اساسي وارد کنه و باز فهميدم که تا پايان عمرم بارها بارها
با صحنه هايي از اين دست روبه رو خواهم شد

Comments:
<$BlogCommentBody$>
<$BlogCommentDeleteIcon$>
Post a Comment


دوستان


ساراپري
گيلاس
المادريس
Cyberpunknow
پرتقالي
روياي نيلي
Eeternity
میدونم که اونجایی
این خانه سیاه است
Vanda!
ميگرن

farhad


قبيله ما



0
































This page is powered by Blogger. Isn't yours?