|
پلاک ۱+۱۲ | ||
|
|
Thursday, September 11, 2003
بازم مدرسه ها باز شده بودن؛همگي توي صحن حياط جمع شده بوديم ؛مشغول هروکر و چاق سلامتي.اينبارم از دور ديدمش؛موهاشو کوتاه کوتاه کرده بود.بازم دنبال يه نگاه آشنا مي گشت.سرگردون و ويلون.رفتم طرفش؛چون مي دونستم تنهايي بين جمع آشنا چقدر سخته. -چطوري فلاني؟ -خوبم ... همين و بس .لحنش طوري بود که انگار مي گفت احتياج به ترحم تو يکي ندارم.اينو خوب فهميدم.با خودم گفتم به درک؛نمي تونم که بشم کاسه داغتر از آش مي تونم؟ تنهاش گذاشتم رفتم پيش رفقا .دلم براش مي سوخت.بي گناه بود.يعني اصلا عيب خاصي نداشت که بخواد اينجوري بايکوت بشه.نه چيزايي که مي گفت و نه کارايي که مي کرد. اما وقتي بين جماعت حاضر مي شد يه جوري صحبت مي کرد که انگار مي خواد خودشو تحميل کنه .اصلا آدم هوس مي کرد يه لگد بزنه زير ما تحتش و طردش کنه.اون روز تا آخر مدرسه زير نظرش داشتم.دلم خيلي براش سوخت.تنها بود.
Comments:
|
|