پلاک ۱+۱۲

 
Friday, November 14, 2003

زمان بدفرم داره زود ميگذره؛اصلا داره رو اعصابم کار مي کنه؛مي دونيد از کجا مي گم؟از اونجايي که ديگه کارم از قاطي کردن اين شنبه و اون شنبه به عوضي گرفتن سال رسيده
مثلا هي فکر مي کنم الان در سال ۸۰ به سر مي بريم.
کوچيکا بزرگ ميشن و بزرگا پير ؛و اين وضعيت برام قابل هضم نيست.چون چشم ديدن پيري کسايي که دوستشون دارم رو ندارم .
از تغييرات وضع موجود نگرانم.از پيري پدر مادرم مي ترسم.مي ترسم از روزي که خبر فوت يکي از اقوام نزديکم رو بشنوم و يا حتي کسي مثل مارلون براندو در اون سر دنيا.
اينکه روزي خسرو خسرو شاهي نتونه جاي قهرمان جوان فيلم صحبت کنه برام قابل تصور نيست .اينکه تبليغاي تجاري رو با صدايي غير از صدايي که از بچگي شنيدم بشنوم برام ممکن نيست.
اما...راه گريزي هم مگر هست؟

Comments:
<$BlogCommentBody$>
<$BlogCommentDeleteIcon$>
Post a Comment


دوستان


ساراپري
گيلاس
المادريس
Cyberpunknow
پرتقالي
روياي نيلي
Eeternity
میدونم که اونجایی
این خانه سیاه است
Vanda!
ميگرن

farhad


قبيله ما



0
































This page is powered by Blogger. Isn't yours?