پلاک ۱+۱۲

 
Wednesday, January 14, 2004

نزديک دو هفته از اون حادثه گذشته؛حادثه اي که هر کسي رو از هر قشري با خودش لرزوند و باعث شد کارگر و کارمند و نزول خور و دلال و... حداقل چند روزي از زندگي روزمره شون بيرون بيان و به قدر بضاعت خودشون به همنوعهاشون کمک کنند.
من هم جزو بقيه تا دو روز اول بقض توي گلوم چنگ زده بود و از زور حيرت همون جا؛ جا خوش کرده بود؛خلاصه اون موقع احساس کردم تنها کاري که مي تونه قدري بهم آرامش بده نوشتنه.
اولش به خودم گفتم که اين نوشته شايد چيز جالبي براي گذاشتن توي وبلاگ نباشه اما حالا بعد از دوهفته و بعد از يه کم دستکاري ميبينم چيز زياد بديم نشده!
************************************

گرد وغبار همه جا را گرفته بود.احساس سبکي داشتم و به نرمي شروع به پيش رفتن کردم.وقتي که چشمهايم بهتر ديدند خودم را بر روي ويرانه اي يافتم ويرانه اي به وسعت ارض خدا ؛تا آنجا که چشمانم کار مي کرد.
نمي دانم؛اسباب بازي کهنه برادرم بود يا که راديوي عتيقه پدر بزرگ که قانعم کرد که بخشي از ويرانه اي که بر آن جولان مي دهم خانه مان است.
و با خود زمزمه کردم:خدايا باز هم کابوس؟
سکوت بود؛سکوت محض سکوتهايي از آن دست که بعد از واقعه اي به انتظار عکس العملي خاص از شخصي نشسته تا آن را در خودش بشکند.
بر روي تلي خاک رميدم و به انتظار پايان کابوس نشستم.هر چه مي گذشت از گوشه و کنار سر و کله افرادي پيدا مي شد که سر گشته و حيران به دور خود مي گشتند.بي حوصله بودم از ديدن کابوس هاي بي معنا و هر دم اشتياق داشتم که با زمزمه آرام مادر يا که صداي زنگدار ساعت شماته اي از خواب و کابوس رها شوم و زندگي هر روزم را از سر بگيرم.
حالا تعداد افراد بيشتر شده بودند که با کمک هم در صدد بيرون در آوردن بدن افراد از زير آوار بودند.
متعجب بودم که چطور در اين کابوس برخلاف تمامي خوابهايم بر خود احاطه بيشتري داشتم.از سر کنجکاوي به سمت يکي از اجساد که مچاله بر روي يک ملحفه سفيد افتاده بود رفتم .به يادم نيست از کجا صورت مادر را تشخيص دادم که از صورت لهيده اش چيزي پيدا نبود.
از نهادم فرياد کشيدم و بر خاک نشستم.
با خود انديشيدم که آيا تمام اين مناظر از مکافات شام سنگين شب قبل است يا که...
حالا سکوت جاي خود را به ضجه هاي آرام و ناله هاي پيوسته داده بود.
با صداي فرياد اطرافيان که از زير آوار جنازه ديگري را بيرون مي آوردند به خود آمدم.ترس ديدن چهره اي از آشنايي دگر بر جا ميخکوبم کرد.به خودم اطمينان دادم که آنچه مي بينم
کابوسي است جهت تعالي شخصيتم.پس دستانم را از مقابل چشمانم بر داشتم و جسد نيمه جان پدر را ديدم ؛بدون يک دست که از بازو قطع شده بود و خون از آن جاري بود.
نا خودآگاه خاطرات تلخ بر ذهنم مسلط شد؛اينکه بارها از خودم رنجاندمش بر سر خريد دوچرخه اي که قول خريدش را داده بود.با خودم عهد کردم که صبح علي الطلوع به محض ديدنش بر همان دستش بوسه زنم.راستي کدام دستش قطع شده بود راست يا چپ؟
که اگر دست چپش بود اکنون انگشتر شاه مقصودش را که يک دم از خودش جدا نمي کرد را در زير آوار به جا گذاشته بود.
اکنون ضجه ها به نعره و ناله ها به فرياد بدل شده بودند و از هر گوشه و کناري هر کسي به دنبال عزيزي مي گشت.
خودم را قسم دادم که به محض بيداري همه را از خودم راضي کنم از بقال سر کوچه گرفته تا در و همسايه ؛آشنا و غريبه ودوستان وحتي دشمنان.به همشان مي گويم صد بار که هزار بار غلط کردم.فقط مشروط بر اينکه رضايت دهند که از اين کابوس کذايي رهاي پيدا کنم .
فرياد کشيدم؛گريه کردم ؛نشستم و بلند شدم و حتي کلوخي از خانه ويران خود را بر سر م کوفتم ؛اما انگار که اين خواب آشفته دم به دم استوارتر بر جاي خود مي ايستاد.

Comments:
<$BlogCommentBody$>
<$BlogCommentDeleteIcon$>
Post a Comment


دوستان


ساراپري
گيلاس
المادريس
Cyberpunknow
پرتقالي
روياي نيلي
Eeternity
میدونم که اونجایی
این خانه سیاه است
Vanda!
ميگرن

farhad


قبيله ما



0
































This page is powered by Blogger. Isn't yours?