پلاک ۱+۱۲

 
Tuesday, March 02, 2004

وقتي بچه بودم هيچوقت نمي تونستم که اين دو روز رو هم کنار باقي تعطيليا حساب کنم .چون اول از همه برنامه هاي تلويزيون و بعد از اون هم همه چي رنگ غم و غصه به خودش مي گرفت . هر سال ظهر روز عاشورا که مي رسيد مي رفتيم به تماشاي دسته هاي سينه زني تو خيابونا .دسته هاي شلوغ و خلوت با يه علم بزرگ جلوي هر کدوم و يه آدم قلدر زيرش و صداي قوي طبل و سنجي که دل آدم رو با خودش مي لرزوند.
جالب بود که توي شهر آدم گله به گله منظره هاي مشابهي رو به خودش مي ديد .جووناي مشکي پوشي که يا سينه مي زدند و يا مشغول تدارک غذاي نذري بودند.ديگ بزرگي که از توش دود بلند مي شد و نزديکش گوسفندي که با طناب به درخت بسته شده بود.چقدر دلم براي گوسفنده مي سوخت.
وبعد از همه اينا روضه بود و گريه .اما من نمي تونستم گريه کنم يعني همين حالاشم گريه م نمي گيره .اما شک ندارم که اين وسط يه چيز گريه داري وجود داره که خيليا هم مثل من هنوز دقيقا نمي دونن که اون چيه.

Comments:
<$BlogCommentBody$>
<$BlogCommentDeleteIcon$>
Post a Comment


دوستان


ساراپري
گيلاس
المادريس
Cyberpunknow
پرتقالي
روياي نيلي
Eeternity
میدونم که اونجایی
این خانه سیاه است
Vanda!
ميگرن

farhad


قبيله ما



0
































This page is powered by Blogger. Isn't yours?