پلاک ۱+۱۲ | ||
|
Friday, April 02, 2004
درويش سري برگردوند و وقتي مطمئن شد که همگي پشت سرش حرکت مي کنند شروع به جلو رفتن کرد. گرمکن شمعي به تنش زار مي زد و همراهي کفش نايک و کشکول آويزون و ريشو کلاه مجموعا چهره مضحکي بهش ميداد. انگار توي رفتارش به دنبال وقار خاصي مي گشت.مثلا وقار يک پيشوا. يا بهتر؛ وقار يک مرشد . شايد به خاطر همين بود که مدام چوبدستيشو محکم مي کوبيد و راه مي رفت.
در عين حال سعي مي کرد که چيزي از متانتي که درخور مقامش باشه کم نشه. درويش ناگهان از حرکت ايستاد شايد اين ناگهاني بودن رو هم از قبل برنامه ريزي کرده بود .رو به جماعت داد زد: رهروان طريقت ديگه تکرار نمي کنما هممون همونطور که به دنيا اومديم همونجورم از دنيا ميريم .همگي يه مدت کوتاه اينجا مهمونيم بعدش خدافظ شما مفهومه؟ در همين حين< يک> جمعيت رو کنار زد و اومد جلو و با لحن جدي گفت: استاد حالا لزوما همه بايد اين مسير خسته کننده رو برن ؟خدا وکيلي ما که ديگه بنيه اش رو نداريم درويش جواب داد: اگه ميبيني زندگي برات تنگ شده بدون که تقصير خودته ا... يک نگذاشت جمله استادش تموم شه: استاد جان مادرت يه جواب درست حسابي بده .الان ميدوني از کيه داري ما رو ميپيچوني؟ با اين حرف <يک> صداي هياهو از جمعيت بلند شد.هر کسي نظري ميداد اما صداها نشون ميداد که نظرها عليه استاده. خب استاد ديگه نتونست جلوي خودشو بگيره چون تا حالاشم کلي تحمل کرده بود به خاطر همين کلاهشو با غيظ به زمين انداخت و نشست همون جايي که وايساده بود و با فرياد گفت : اي تو روحتون بياد!يه صبح جمعه مي خواستيم بريم کوها ببيني چه شکلي از دماغمون در اوردين ؛حالا همتون بريد گمشين نمي خوام ريخت هيچ کدومتونو ببينم . جمعيت يکصدا و غرولند کنان استاد خود رو با کوه تنها گذاشتند
Comments:
|