پلاک ۱+۱۲

 
Friday, April 16, 2004

مرد عرقچينش را روي سرش جابه جا کرد و دوباره به شروع به بيل زدن کرد.هوا گرم بود و عرق از سر روي مرد جاري.
بعد از مدتي مرد خستگي را تاب نياورد و به درخت خشکي تکيه زد .سيگاري گيراند و به دورنماي تپه رو به روي خود چشم دوخت.از لابه لاي چشمان نيمه باز خود گرد و خاکي را روي تپه ديد و در پي آن حرکت جسمي روي تپه خودنمايي مي کرد.
جسم آنقدر نزديک شد تا مرد چهره اش را به خوبي درک کرد جسم از جنس انسان بود.
يک غريبه.با لباس هايي ناآشنا .جسم آنقدر به او نزديک شد تا کاملا با هم رو در رو قرار گرفتند. چشمان جسم قرمز خوني بود .مرد حدس زد که يا ازبي خوابي باشد يا از خار و خاشاک بيابان .
جسم بي مقدمه پرسيد:
-اينجا چکار مي کني؟
-ميبيني که ؛دارم زمينو شخم مي زنم. از کجا مي آي؟
جسم بي توجه به سوال مرد پرسيد:
-تو اين وضعيت داري با خيال راحت شخم مي زني؟!
-چه وضعيتي؟
جسم زهر خندي زد و با خود تکرار کرد :
-چه وضعيتي!
مرد اينبار با لحني عصبي پرسيد:
-خب بگو چه وضعيتي؟
-ببينم اصلا تو چيزي راجع به جهاني شدن شنيدي؟
-نه...
-ميدوني دنيا هر روز داره گام پيشرفتشو بزرگتر مي کنه.چيزي از ابر کامپيوترا و ذرات ريز اتمي شنيدي ؟حتما نشنيدي که مي گن اين روزا کسي که از کامپيوتر سردر نياره بي سواده نه؟
-....
-نشنيدي و اونوقت داري اينجا واسه خودت بيل مي زني.خيلي بدبختي.
جسم اين رو گفت و دور شد.
حالا مرد به فکر فرو رفته بود.با خودش مي گفت :
نکنه زندگي به اين سادگيا نبوده و من نمي دونستم؟

Comments:
<$BlogCommentBody$>
<$BlogCommentDeleteIcon$>
Post a Comment


دوستان


ساراپري
گيلاس
المادريس
Cyberpunknow
پرتقالي
روياي نيلي
Eeternity
میدونم که اونجایی
این خانه سیاه است
Vanda!
ميگرن

farhad


قبيله ما



0
































This page is powered by Blogger. Isn't yours?