پلاک ۱+۱۲ | ||
|
Wednesday, June 30, 2004
بازم مجبور بودم که همراهيش کنم.آخه هم ماشين داشت هم هم مسير بوديم. تحت هيچ عنوانيم نمي تونستم بپيچونمش.تو راه همش از اداره و ارباب رجوع ها مي گفت. مي گفت و مي خنديد.سعي کردم با نخنديدنم از سر ذوق بندازمش.اما مثل هميشه نفهميد اصلا همش رو به رو رو نگاه مي کرد.با خودم فکر کردم اگه جاي اون بودم عليرغم خطرش حتما وقتي با مخاطبم صحبت مي کردم گهگاه نگاهم رو به نگاهش مي دوختم.تو دلم خيلي مودبانه و منطقي محکومش کردم.آخه بايد آدم منطقي اي مي بودم(حداقل محض راضي نگه داشتن خودم).
يواش يواش بحث رو کشيد به رئيس ؛خوب متوجه بودم که اخيرا شده بود نور چشمي رئيس.به خودم يادآور شدم که چقدر از آدماي چاپلوس از جمله اون متنفرم.با تمام حواسم منتظر بودم تا يه کلمه مبني بر رابطه خو بش با رئيس از دهنش دربياد .اونجوري براي مقصر کردنش مدرک هم داشتم.(اما خب چه ميشه کرد انگار اصلا حواسش به اينکه نور چشميه رئيسه نبود) خب البته من اطمينان داشتم که حواسش بود و از سر دو رويي نمي خواست چيزي به زبون بياره. وقتي سکوت شد سعي کردم اصلا سر صحبت رو باز نکنم تا يه جورايي خيط بشه. آخرشم خودش شروع به صحبت کرد.گفت که خونه جديدشو تازه قولنامه کرده.باورم نميشد که يه آدم چقدر ميتونه رذل باشه.دقيقا داشت نمک مي پاشيد به زخمم با اين که مي دونست صاحبخونه داره جوابم مي کنه حرف از خونه شخصي خودش به ميون آورده بود.(البته درست يادم نميومد که چيزي راجع به صاحبخونه بهش گفتم يا نه؟). کم کم داشتيم مي رسيديم. وقتي پياده شدم با حالت معصومانه اي گفت: مخلص آقا حداد. بعدش بوق زد و رفت.
Comments:
|