پلاک ۱+۱۲

 
Friday, July 16, 2004

هم کلاسي حواست باشه که فقط يک سال باقي مونده.يک سال داريم تا تموم شدن زندگي غير جدي(حداقل اسما)يک سال تا تموم شدن هرت و کرت به همه چي حتي به در و ديوار .بعد از اون زندگيمون جدي تر ميشه؛خيلي جدي تر.بعد از اون کاملا بزرگ ميشيم.بايد کاملابراي خودمون مردي بشيم.
شايد تو بري اونور آب براي تحصيل؛شايد بري دنبال کار ؛شايدم تو همين جا ادامه تحصيل بدي و بعدترش شايد سرباز ي و زن و زندگي و امرار معاش با کمي احتمالا دغدغه بچه و پول آب وبرق .
بعدش کم کم ميبيني که تبديل شدي به يه کارمند سيبيلو که هر روز ميره اداره.اونوقت تو ميموني و سو تفاهماي اداري.اون موقع يا بايد چاپلوسي کني يا از چاپلوسي و ترقي همکارت ککتم نگزه.يا زيرآب همکارتو ميزني يا زيرآبت ميخوره.شايد بشه اسمشو يه جور تنازع بقا گذاشت.اون موقع وقتي بيشتر فکر ميکني ميبيني که تو برنامه هاي کاملا مغاير با شرايط الانت رو از ذهن ميگذروندي.اما وقتي چشمات رو بيشتر باز مي کني مي فهمي که حتي تو هم نتونستي از چنگ روال طبيعت فرار کني و ميبيني که با ابزار نيرومندي به نام مرور زمان تو هم به حلقه تسلسلي که اجدادتم قبلا بهش گرفتار بودند افتادي.

Comments:
<$BlogCommentBody$>
<$BlogCommentDeleteIcon$>
Post a Comment


دوستان


ساراپري
گيلاس
المادريس
Cyberpunknow
پرتقالي
روياي نيلي
Eeternity
میدونم که اونجایی
این خانه سیاه است
Vanda!
ميگرن

farhad


قبيله ما



0
































This page is powered by Blogger. Isn't yours?