پلاک ۱+۱۲ | ||
|
Friday, July 30, 2004
بالاخره حکم قطعي صادر شد.دو بار اعدام با طناب دار.حکم قطعي بود.انقدر قطعي که بتوانم با قاطعيت تمام؛تمام رويا هاي اميد بخش واهي رو از سرم بيرون کنم.خيلي کمتر از چيزي که فکرشو ميکردم از شنيدن اين خبرپريشان احوال شده بودم. برعکس حتي دچار نوعي نشاط دروني هم شده بودم و اين حالت به قدري در آن شرايط برام غير قابل هضم بود که اوائل از پذيرفتن چنين احساسي طفره مي رفتم.خب تا روز اجراي حکم چهار روز فرصت داشتم.تاشب دوم کم کم داشتم به حس سبکي که پيدا کرده بودم عادت مي کردم.مثل يک جور رهايي از همه چيز.عجيب بود که با وجود خور خور همبندم؛بر خلاف هر شب خيلي زود به خواب عميقي فرو رفتم. صبح روز سوم وجودم پر از انرژي بود.نه از درد روماتسيم خبري بود نه از کوفتگي اي که به خاطر ضعف هميشگي همراهم بود.حتي از يادآوري ناخودآگاه خاطرات تلخ گذشته که به صورت عادت؛ اوقات روزانه ام رو به کامم تلخ مي کرد خبري نبود.از همه مهمتر اينکه امروز بعد از مدتها به جک يکي از زندانيها از ته دل خنديدم.امروز روز آخر بود.هيچوقت فکر نمي کردم که روز آخر زندگي چنين رنگي داشته باشد.امروز حتي صبحانه ام رو با اشتهاي کامل خوردم و مشتاقانه به هواخوري رفتم و انقدر دويدم که گردش سريع خون رو در رگهام بعد از مدتها حس کردم و چه لذتي داشت اين طراوت قديمي.بعد از دويدن ؛از يکي از زنداني ها روزنامه اون روز رو گرفتم و تقريبا مطلب نخوانده اي باقي نگذاشتم.همبندم خيلي مهربان شده بودو با کيسه اي از برگه هلو به طرفم آمد.وقتي برگه کرم خورده رو در دهانم گذاشتم احساس کردم که با تمام حواس پنجگانه ام طعم هلو رو احساس مي کنم.راستي چرا تا الان متوجه طعم شگفت انگيز هلو نشده بودم؟!شب ؛وقت خواب با خودم فکر کردم که با به وجود آمدن اين تغييرات در احوالم حسرت ادامه زندگي رو نخواهم خورد که نفس پديد آمدن اين شرايط از اتفاقي ناشي مي شود که فردا مي افتد.چه بسا که با گذشت چهل و چند سال از عمرم و نيافتن راه دوباره سر از همين نقطه دربيارم.پس همه چي خوب بود!حکم ساعت ۶ قابل اجرا بود و الان ساعت ۳۰/۵ بود.نيم ساعتي بود ميشد که از خواب بيدار شده بودم.با شنيدن صداي لولاي در کاملا از رختخواب کندم.نگهبان سلول بود ؛با همان چهره آبله رو و عبوس و يک زهر خند بر گوشه لبش.احساس کردم که چقدر دوستش دارم .مي دونستم ديگه هيچکس رو نميبينم حتي اون رو.در طول راه با خودم فکر کردم که از وقتي به دنيا آمده ام مسير زندگيم مثل يک راه پر پيچ و خم بر روي يک نقشه مشخص بوده و فقط دستي از غيب به دستم گره خورده و تاتي تاتي تا پايان راه هدايتم کرده.حالا بر روي سکو ايستاده بودم و سفتي طناب رو بر دور گردنم حس مي کردم.قرائت حکم تمام شده بود و همگي منتظر اجراي حکم بوديم.با لبخندي حاکي از رضايت به مسئول اجراي حکم فهماندم که با خيال راحت وظيفه اش را انجام دهد.و فقط شمردن مانده بود.با خودم زمزمه کردم.سه؛دو؛.........
Comments:
|