پلاک ۱+۱۲ | ||
|
Saturday, September 04, 2004
حالا دو سالي و اندي ماه گذشته از اون وقت.آقا علي عباس ؛يادت مياد؟ ارديبهشت ماه بود و خنکاي بهار.مامان اومد خونه و گفت که بليط تور يه روزه گلابگيري و زيارت تو رو گرفته مي گفت همسايمون بهش توصيه کرده .اولش جا خوردم بعدشم پکر شدم. براي يه امام زاده گمنام بايد تا کاشان مي رفتيم؟! از اون فاجعه تر همسفرامون بودن که بعدا فهميدم خيلياشون پيرمرد پيرزنن.روراست بهت بگم که براي زيارتت حتي به اندازه پوشيدن يه دست لباس درست و حسابي هم انگيزه نداشتم.اين بود که دمدستي ترين لباسم و کهنه ترين کفشم رو پوشيدم راه افتادم.اونم من وسواسي که براي يه جابه جايي کوچيک بايد کلي لباس زير و رو با خودم ببرم حالا شده بودم يه پا پسره يه لا قبا!توي راه سفر رو کم کم داشتم مثل يه جور توفيق اجباري براي خودم حلاجي مي کردم.طرفاي ظهر رسيديم.حرمت خيلي دلباز تر و بزرگتر از اوني بود که فکرشو مي کردم. با يه سري حجره هاي کوچيک کوچيک اطرافش.گويا قرار بود که هر خانواده تو يکي از حجره ها مستقر بشه.من و سارا پري و بابا مامان هم يه حجره گرفتيم. يه اتاق خالي خالي اما هر کاري کردم از خلا اتاق حس بدي بهم دست نداد.هيچوقت منظره اون شب رو فراموش نمي کنم. وقتي تو حياط صحن اومدم؛کل محوطه يکپارچه نور بود و آرامش و شور . حضور و گرمي جمعيت زياد و رنگارنگ چاشني اميد و زندگي رو هم اضافه مي کرد.انگار زمان مفهوم خودشو از دست داده بود و هر چي که ساعات شب مي گذشت صحنه کوچکترين تغييري نمي کرد .بچه ها به بازيشون ادامه مي دادند و يه عده با چراغاي زنبوري وسط صحن زير انداز انداخته بودند و مشغول تدارک شام بودند و تنها چيزي که توي صورتشون ديده نمي شد غم فقر و تنگدستي بود.آقا علي عباس يادت مياد؟يادت مياد که چقدر ازت انرژي گرفتم؟يادته اومدم توي حرمت و از اون پسر پرسيدم که چه زيارتي بايد بخونم و اونم گفت که هر چي عشقت مي کشه؟انگار مي خواستم قبل از عنوان کردن خواسته هام مقدمه چيني کنم.يادته که چه قدر نذر و نياز کردم؟ حالا خيلي خوشحالم که توي اين مدت کوتاه تونستم از اون خواسته هاي بي مايه اين همه فاصله بگيرم و شکر پروردگارمون که چشمهامو انقدر باز کرد تا بتونم کوچيکيشون رو بهتر ببينم.فرداي اون روز انقدر احساس آرامش مي کردم و انقدر از اين آرامش به سر ذوق اومده بودم که وقتي مي خواستيم مراسم گلابگيري رو تماشا کنيم شده بودم عين اين پيرمرداي زندگي زده که آرزو دارن به طبيعت پناه ببرن از يک عمر زندگي آشفته.بعد از سفر فهميدم که برادر امام رضا بودي و بهت گفتم گمنام؛شرمنده!حالا خيلي سياه تر شده.دلمو ميگم؛ اما خب مي دونم که هنوز سياهي ته نگرفته.باشه که يک بار ديگه چنين تجربه قشنگي نصيبم بشه.
Comments:
|