پلاک ۱+۱۲

 
Wednesday, November 03, 2004

و چه لذتي داشت اشک هاي بي امان و ناخواسته شبانه در حضورش.آنچه که در طول ساليان متمادي همچون غده اي چرکين در درونم جا خوش کرده بود و سهم من از وجودش کسالت و سنگيني جاوداني آن بود. و اکنون آن غده چرکين سر باز کرده تا بخشي از خون چرک خود را به بيرون راه گيرد و مرا سبکتر کند .و چه زيبا بود احساس وجودش بدون کوچکترين نيازي به برهان و استدلال و منطق.آنچنان که از حضور خودم در آنجا بارها و بارها مسجل تر بود.و چه سبکبار بود زاري به درگاهش که هر لحظه و ثانيه آن سر فصلي بود از فصول کتاب گناهانم بدون آنکه کوچکترين اطلاعي از جزئياتش داشته باشم.آنچنان که از خواست خواسته هايم شرم داشتم و از شرم در ذهن لب فرو بستم که خداوندا چه مي توانم که از تو بخواهم؟

Comments:
<$BlogCommentBody$>
<$BlogCommentDeleteIcon$>
Post a Comment


دوستان


ساراپري
گيلاس
المادريس
Cyberpunknow
پرتقالي
روياي نيلي
Eeternity
میدونم که اونجایی
این خانه سیاه است
Vanda!
ميگرن

farhad


قبيله ما



0
































This page is powered by Blogger. Isn't yours?