|
پلاک ۱+۱۲ | ||
|
|
Saturday, December 04, 2004
پيرمرد رو به پسر کرد و پاسخ داد : من هم به اندازه تو طعم مرگ را نچشيده ام ولي کم کم بويش را حس مي کنم.و اکنون تاسف مي خورم به جواني از دست رفته ام ؛به شوري که يکجا صرف ناديده گرفتن خورشيد کردم ؛حال آنکه در نور آن زندگي مي کردم و گرمايش را روي پوستم احساس مي کردم. و وجودم را بر سر انکار حقانيتي انکار نا پذير و به قيمت لمحه اي لذت؛ بدون عنصري به نام وجدان باختم.وقتي گذشته را مرور مي کنم و گرمي سر از باده غرور را به ياد مي آورم حتي جرات ورزيدن حسرت را هم در خودم نمي بينم .اکنون در آستانه سفر به ناکجا آبادي را که عمري براي خود آباد کرده بودم قرار دارم.با کوله باري از شرمساري در برابر نکوهش هاي فطرت از غفلت زمان هاي دور و گلگي هايش از وجودش و ناديده گرفتن حضورش در من طي ساليان متمادي . آري فرزندم؛معامله نابرابري بود....
Comments:
|
|