پلاک ۱+۱۲ | ||
|
Wednesday, December 15, 2004
يک اتاق خالي که فقط يه ميز و يک صندلي و قدري لوازم که روي ميز است.
يک مرد که روي صندلي نشسته. مرد طپانچه را از روي ميز برميدارد و وارسي مي کند و به آرامي فشنگها را داخل خشاب آن قرار مي دهد.حالا همه چيز آماده بود تا بالاخره به يک خواسته کهنه جامه عمل بپوشاند. پس چه اتفاقي افتاده بود؟ چرا انقدر دست دست مي کرد؟ مگر نه اينکه حالا پس از سالها بي مايگي و خلا و به اميد اينکه بتواند بزرگترين و جدي ترين تصميم زندگي خود را بگيرد آنجا حاضر شده بود؟ مگر نه اينکه پس از سالها کلنجار با خود بالاخره تصميم نهايي خود را گرفته بود؟پس حالا او را چه شده بود؟ خوب مي دانست که دوره ترديد به سر آمده است و حالا ؛بله همين حالا مي بايست که از رساله عمر خود دفاع کند و مي دانست که کوچکترين ترديدي کافيست تا مجالي فراهم شود براي آنکه تمام انديشه هايي را که در تمام عمرش داعيه آن را داشت زير سوال برده شود. دستش به سمت بطري شراب رفت؛شراب قرمز ۲۰ ساله ؛جرعه اي نوشيد اما مدتها بود شراب نيز نئشگي را از او دريغ کرده بود و خوردن آن برايش شکل عادت پيدا کرده بود. با خود انديشيد که شراب تنها به قوت وجود و سکونش و گذشت زمان تبديل به شيئي با ارزش شده است بدون داشتن هيچگونه شعور و ماهيتي که از کار خود رضايت داشته باشد يا خير. اما او چه؟ او که هنوز تعريف درستي از خود نداشت و حضورش براي خودش معناي روشني نداشت چه؟و از همه وحشتناکتر اينکه در ژرفاي وجود خود احساس قصور در مقابل مسير طي شده اش مي کرد؛احساسي که بي پايگي اش را درک مي کرد زيرا در قاموس او و هم مرامانش هيچ مبنايي براي سنجش راه درست از غلط وجود نداشت . او هم روزي جوانتر بود و روشنفکر مآب؛او هم روزي از کامو مي گفت و ژان پل سارتر ؛او هم روزي وجود را بر ماهيت مقدم مي دانست بدون اينکه واقعا دغدغه فکريش باشند.اما حالا اوضاع فرق کرده بود و اگر شک آن روزش ژستي روشنفکرانه بود اکنون تبديل شده بود به خوره اي جانکاه که هر روز قسمتي از جانش را مي دريد.چيزي به او مي گفت که در لايه هايي زيرين ضميرش قطعه گم شده پازل را مي شناسداما ناديده گرفتن آن در مدتهاي مديد ؛انکار وجود قطعه گم شده را تبديل به عادتي ديرين کرده بود.اما خب ترک عادت هميشه موجب مرض بود! پس طپانچه را برداشت و ترجيح داد که عرق سرد روي پيشانيش را به حساب گرمي هواي اتاق بگذارد. حالا طپانچه روي شقيقه اش قرار داشت و کافي بود که ماشه اش چکانده شود.
Comments:
|