پلاک ۱+۱۲

 
Thursday, February 17, 2005

ديروز که از گذري عبور مي کردم مردي ژنده پوش را ديدم که با التماس از رهگذران طلب کمک مي کرد.وقتي که جلوتر رفتم از آستين کتم آويزان شد و با ناله درخواست کمک کرد.به تندي دستم را پس کشيدم؛باز هم دنبالم آمد.اينبار فحشي نثارش کردم و به آرامي به عقب هلش دادم.باز هم به سمتم آمد ولي اينبار خشم را در چهره اش ديدم .با عصبانيت فرياد زد: مي داني که من کي هستم؟جواب دادم که برايم اهميتي ندارد.
بلندتر از قبل طوري که رگه هايي از جيغ در صدايش پديد آمد داد زد:من شيطانم!
اول باور نکردم ؛اما وقتي قدري جلوتر رفتم ديدم که حق با اوست؛او خود شيطان بود. او همان شيطاني بود که روزگاري نماد نيروي شر بود و مردم از ترس نفوذش به خدايشان پناه مي بردند.او اکنون با لباسي مندرس و موهاي آشفته و کثيف روبه روي من ايستاده بود.پشتش قوز برداشته بود و بوي مردار مي داد. از او علت وضعيت امروزش را جويا شدم. آهي کشيد و چشمهاي نيمه بازش را به من دوخت و جواب داد:
فکر مي کني که چند وقت است که به اين روز افتاده ام؟شايد باورت نشود؛اما من تا قبل شروع قرن بيستم منزلت خود را داشتم و تمام نيروي شر در عالم از من بود؛اما بعد ازشروع اين قرن مصائب من هم کم کم شروع شد؛به تدريج نوع بشر آنچنان ترفند هايي براي نابودي هم نوع خود انديشيد که کوچکترين آگاهي از شيوه کار آنها نداشتم و دروغ ها و نيرنگ ها وسيله اي براي پيشرفت آدميزاد شد طوري که برادر سعادت خود را در گرو فريب برادر خود مي ديد و جهان صحنه اي شد براي رقابت در حيله و پستي.
به تدريج عالميان گسترش باندهاي مافيايي و تبهکاري و سلطه گري استعمار را امري عادي تلقي کردند و رسم چنان بود که ضعيف در اين تنازع بقا از صفحه روزگار محو مي شد و قوي قوي تر .
در ابتدا از گسترش اين همه فساد و تباهي خرسند بودم و آنرا حاصل کار خود مي دانستم و چه ساده بودم!تا اينکه يکي از شيطانک ها اين گرد سفيد را به من داد و گفت که اگر مي خواهي قوي تر از هميشه انسانها را وسوسه کني اين گرت را با تمام وجودت تنفس کن و اين است وضع امروز من!شيطان زهرخندي زد و ادامه داد :جالب اينجاست که او از حربه هميشگي خودم براي نابودي من استفاده کرد که چيزي نبود جز غرور.اکنون نه براي وضعيت کنونيم که بيشتر به خاطر از کارافتادگي جاودانه خود تاسف مي خورم.حالا يقين دارم که هستند انسان هايي که قدرت وسوسه و اغواگريشان به مراتب از من بيشتر است و من ديگر هيچ نيستم.
نگاهي به چهره زرد و پريشانش انداختم.با خود فکر کردم که چقدر موجود مفلوکيست!چقدر دلم مي خواست که براي اعاده غرورش هر چند جزئي وانمود کنم که فريب وسوسه اش را مي خورم. اما وقتي پس از اندکي انتظار و سکوت او؛ دانستم که چيزي از ماهيت شيطاني اش در او نمانده تا که بخواهد به کارش گيرد.
سکه اي در دستانش گذاشتم و بدون آنکه براي آخرين بار نگاهش کنم به راهم ادامه دادم.

Comments:
<$BlogCommentBody$>
<$BlogCommentDeleteIcon$>
Post a Comment


دوستان


ساراپري
گيلاس
المادريس
Cyberpunknow
پرتقالي
روياي نيلي
Eeternity
میدونم که اونجایی
این خانه سیاه است
Vanda!
ميگرن

farhad


قبيله ما



0
































This page is powered by Blogger. Isn't yours?