پلاک ۱+۱۲ | ||
|
Friday, February 04, 2005
به کنار دريا آمديم.
از کنار ساحل دريا بي انتها مي نمود. و تلاءلو آفتاب به هنگام غروب خورشيد ردي درخشان را بر وسط دريا و تا ابد از خود به جاي گذاشته بود. کنار ساحل گوش ما هي هاي رنگارنگ خود نمايي مي کردند و بعضا در ميانشان بودند صدف هايي که از دو بر بسته بودند و وقتي بازشان مي کردي بوي تعفن مشامت را مي آزرد. با خود مي انديشي که شايد محتويات اين صدف ها آنچنان مفتون و شيداي پوسته مرجاني خود شده بودند که به کلي جلوه و شکوه در برگيرنده خود را به دست فراموشي سپرده و عزم و آرزوي رسيدن به ساحل آنچنان کورشان کرده بود که دريا آرزويشان را برآورده کرد. و اينجا همان ساحل آمالشان بود ؛جايي که در همان امارت معدني خود حبس ماندند تا که تنشان فاسد شد. و صدف ها گوري شد براي خواب ابديشان . به هنگام ترک دريا با رفقايم خانه شني خود را ديديم که امواج خروشان آنرا در خود بلعيد گويي که از ازل وجود نداشته است.
Comments:
|