پلاک ۱+۱۲ | ||
|
Wednesday, March 16, 2005
نصف شب ؛در احوال ميان خواب و بيداري احساس مي کنم که تنم سنگين است؛انگار که وزن سنگيني از آوار بر تنم جا خوش کرده باشد . حالم طبيعي نيست. انگار که که يک تب کهنه مثل يک بختک کهنه بر سرم افتاده و انتقام چند سال دوري اش را با تمام قدرتش از بدنم باز مي ستاند. هاله پدر را بر سرم تشخيص مي دهم که درجه را از دهنم در مي آورد و با تاسف سرش را تکان مي دهد مي گويد: دو درجه و اندي عشر درجه تب !ياد دوران کودکي مي آفتم؛ کوفتگي همان کوفتگي خاطره انگيز است .باز از کابوسي تب آلود از خواب مي پرم .لحظاتي زمان مي برد تا مکان را تشخيص دهم.اما زمان هنوز برايم آشنا نيست.صبح زود است يا که سر شب؟
سوز بهاري به همراه باران شيشه اتاق را مي لرزاند.دوباره تنم را رها مي کنم و اجازه مي دهم تا کوفتگي دلنشين تب از راه برسد و مرا با خود به خواب برد.
Comments:
|